تا شقایق هست.......

Music v:12 Music v:12 Music v:12 Music v:12

آخرین مطالب ارسالی

من و آقای نجفیان

سلام دوستای گلم

در این عکس من به همراه آقای نجفیان(روحانی کاروان) و دوستم مهدی

و اسم دوست دیگرم که کنار آقای نجفیان ایستاده است،مهدی در بین الحرمین

ایستاده ایم.(یادش بخیر)

آقای نجفیان فوق العاده روحانی شوخ طبع و مهربانی بود و من ایشان را

خیلی دوست داشتم و هنوز هم دارم

و هیچ وقت ایشان را فراموش نمی کنم

التماس  دعا

برچسب‌ها:
امیرمحمد یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

من و مهدی

سلام دوستای عزیزم

این عکس من و مهدی دوستم  در کربلا(بین الحرمین) می باشد

مهدی یک سال از من بزرگ تر است و کلاس دوم می باشد

او بهترین دوستم در تمام مدت طول سفر بود

ومن این گل را به مهدی دوستم تقدیم می کنم

امید وارم الان هر جایی که هست موفق و پیروز باشد

التماس دعا

برچسب‌ها:
امیرمحمد یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

نجف اشرف

سلام دوستان گلم

من در این عکس در شهر نجف می باشم

من وقتی به گنبد حرم حضرت علی(ع) نگاه می کردم

بزرگی وعظمت را به راحتی می فهمیدم

امید وارم تمامی شما عزیزان به اینجا مشرف شوید

التماس دعا

 

برچسب‌ها:
امیرمحمد یک شنبه 21 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

کربلا

 

 

دوستان گلم سلام

من در این عکس در بین الحرمین هستم

و گنبد پشت سرم هم متعلق به علمدار کربلا می باشد

امید وارم که شما هم به این قطعه از بهشت مشرف شوید

التماس دعا

برچسب‌ها:
امیرمحمد جمعه 19 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

بابا

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشعتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم سورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"

برچسب‌ها:
امیرمحمد پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

بهار

بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار

صوفى، از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار
كه نه وقت است كه در خانه بخفتى بيكار

بلبلان، وقت گل آمد كه بنالند از شوق‏
نه كم از بلبل مستى تو، بنال اى هشيار

آفرينش همه تنبيه خداوند دل است‏
دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار

كوه و دريا و درختان همه در تسبيح‏اند
نه همه مستمعى فهم كند اين اسرار

خبرت هست كه مرغان سحر مى‏گويند
آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار

هر كه امروز نبيند اثر قدرت او
غالب آن است كه فرداش نبيند ديدار

تا كى آخر چون بنفشه سر غفلت در پيش‏
حيف باشد كه تو در خوابى و، نرگس بيدار

كه تواند كه دهد ميوه الوان از چوب؟
يا كه داند كه برآرد گل صد برگ از خار؟

وقت آن است كه داماد گل از حجله غيب‏
به درآيد، كه درختان همه كردند نثار

آدمى زاده اگر در طرب آيد نه عجب‏
سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار

باش تا غنچه سيراب دهن باز كند
بامدادان چون سر نافه آهوى تتار

مژدگانى، كه گل از غنچه برون مى‏آيد
صد هزار اقچه بريزند درختان بهار

باد گيسوى درختان چمن شانه كند
بوى نسرين و قرنفل برود در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزديك سحر
راست چون عارض گلبوى عرق كرده يار

باد بوى سمن آورد و گل و سنبل و بيد
در دكان به چه رونق بگشايد عطار؟

خيرى و خطمى و نيلوفر و بستان افروز
نقشهايى كه درو خيره بماند ابصار

ارغوان ريخته بر دكه خضراء چمن‏
همچنان است كه بر تخته ديبا دينار

اين هنوز اول آذار جهان افروز است‏
باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار

شاخها دختر دوشيزه بالغ‏اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حيران شود از خوشه زرين عنب‏
فهم عاجز شود از حقه ياقوت انار

بندهاى رطب از نخل فرو آويزند
نخلبندان قضا و قدر شيرن كار

تا نه تاريك بود سايه انبوه درخت‏
زير هر برگ چراغى بنهند از گلنار

سيب را هر طرفى داده طبيعت رنگى‏
هم بدان گونه كه گلگونه كند روى، نگار

شكل امرود تو گويى كه ز شيرنى و لطف‏
كوزه چند نبات است معلق بر بار

آب در پاى ترنج و به و بادام، روان‏
همچو در پاى درختان بهشتى انهار

گو نظر باز كن و، خلقت نارنج ببين‏
اى كه باور نكنى فى الشجر الاخضر نار

پاك و بى عيب خدايى كه به تقدير عزيز
ماه و خورشيد مسخر كند و ليل و نهار

پادشاهى نه به دستور كند يا گنجور
نقشبندى نه به شنگرف كند يا زنگار

چشمه از سنگ برون آرد و، باران از ميغ‏
انگبين از مگس نحل و در از دريا بار

نيك بسيار بگفتيم درين باب سخن‏
و اندكى بيش نگفتيم هنوز از بسيار

تا قيامت سخن اندر كرم و رحمت او
همه گويند و، يكى گفته نيايد ز هزار

آن كه باشد كه نبندد كمر طاعت او؟
جاى آن است كه كافر بگشايد زنار

نعمتت، بار خدايا، ز عدد بيرون است‏
شكر انعام تو هرگز نكند شكر گزار

اين همه پرده كه بر كرده ما مى‏پوشى‏
گر به تقصير بگيرى نگذارى ديار

نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت؟
تاب قهر تو نداريم خدايا، زنهار!

فعلهايى كه زما ديدى و نپسنديدى‏
به خداوندى خود پرده بپوش اى ستار

حيف ازين عمر گرانمايه كه در لغو برفت‏
يارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گويم كه خداوند منى‏
يا نگويم، كه تو خود مطلعى بر اسرار

سعديا، راست روان گوى سعادت بردند
راستى كن كه به منزل نرسد كج رفتار

برچسب‌ها:
امیرمحمد دو شنبه 15 ارديبهشت 1393 ادامه مطلب

دلم پرزده برای کربلا

به یاد کربلا افتاده ام باز
عنان طاقت ازکف داده ام باز
     
 به من ماهی نشان دادند آنجا
که تا امروز مستم ازتماشا
     
دلم پر می زند هرشب به بامش
سلامم می کند دارالسلامش
     
دلعاشق ز معشوقش جدا نیست
برایم هیچ جایی کربلا نیست
     
چه میفهمید از حالدل من
شنیدن کی بود مانند دیدن
     
من مجنون جز این لیلاندارم
خدایا تاب تا فردا ندارم
     
سر عاشق نوازی داشت یارم
دوروزی پرده را برداشت یارم
      
قرق کرد او حرم را تا بمانم
کنار تربتششعری بخوانم
     
نشانم داد مزد نوکری چیست
خریدار دل شیدای منکیست
     
تهیدستم ولی گنجینه دارم
حسین تازه ای در سینهدارم

برچسب‌ها:
امیرمحمد چهار شنبه 4 دی 1392 ادامه مطلب

گفتگو با خدا

گفتگو با خدا


خواب دیدم


در خواب باخدا گفتگویی داشتم


خدا گفت: پس می خواهی بامن گفت وگو کنی


گفتم :اگر وقت داشته باشید


خدا لبخند زدو گفت


زمان من ابدی است


چه سوالی ازمن در ذهنت داری؟


چه چیزی پیش ازهمه شما را


درمورد انسان متعجب می کند؟


خدا پاسخ داد


این که آنها از بودن دردوران کودکی ملول می شوند


 وعجله دارند زودتربزرگ شوند


وبعد حسرت دوران کودکی را می خورند


این که سلامتشان را


صرف به دست آوردن پول می کنند


وبعد پولشان راخرج


به دست آوردن سلامتی شان می کنند


این که با نگرانی نسبت به آینده


زمان حال فراموششان می شود


آنچنان که دیگر نه درآینده زندگی می کنند


ونه درحال


این که چنان زندگی می کنند


که گویی هرگز نخواهند مرد


وچنان می میرند که گویی


هرگز زنده نبوده اند


خداوند دست های مرا گرفت


ومدتی هردو ساکت ماندیم


بعد پرسیدم


به عنوان خالق انسان ها


می خواهیدآنها چه درس هایی از زندگی را یاد بگیرند؟


خدا با لبخند پاسخ داد


یاد بگیرند که نمی توان دیگران رامجبور به دوست


داشتن خود کرد


اما می توان محبوب دیگران شد


یاد بگیرن که خوب نیست خود را با


دیگران مقایسه کنند


بابخشیدن


بخشش یاد بگیرند


یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه


می توان زخمی عمیق در دل کسانی ایجادکنند که


دوستشان دارند


و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد


یاد بگیرن که ثروتمند


کسی نیست که دارایی بیش تری دارد


بلکه کسی است که نیازکمتری دارد


یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را


عمیقا دوست دارند


اما بلد نیستند


احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند


یاد بگیرند که می شود دو نفر به


 یک موضوع واحد نگاه کنند وآن را متفاوت ببینند


یاد بگیرند که همیشه کافی نیست که


شخص دیگری را ببخشند


بلکه خودشان راهم


باید ببخشند


خاضعانه گفتم


از این که وقت تان را به من دادید متشکرم


آیا چیز دیگری هست که شما دوست داریدآفریدگانتان بدانند؟


خداوند لبخند زدو گفت


فقط بدانید که من اینجام


همیشه


نویسنده:رینا استریکلند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

برچسب‌ها:
امیرمحمد یک شنبه 1 دی 1392 ادامه مطلب

آموخته ام

آموخته ام

 

چیزهای كم اهمیت را تشخیص دهم

 

و سپس آن هارانادیده بگیرم.

 

آموخته ام

 

كه باخت در یك نبرد كوچك را به قصد برد

 

در یك جنگ بزرگ بپذیرم .

 

آموخته ام

 

زندگی را از طبیعت بیاموزم ،

 

چون بید متواضع باشم ،

 

چون سرو ، راست قامت‌‌ ، مثل صنوبر

 

، صبور ، مثل بلوط مقاوم ،

 

مثل رود ،روان ، مثل خورشید با سخاوت

 

و مثل ابر با كرامت باشم .

 

آموخته ام

 

كه اگر مایلم پیام عشق را بشنوم ،

 

خود نیز بایستی آن را ارسال كنم .

 

آموخته ام

 

ثروتمند كسی نیست كه بیشترین ها را دارد ،

 

بلكه كسی است كه به كمترین ها نیاز دارد.

 

آموخته ام

 

دو نفر می توانند با هم به یك نقطه نگاه كنند

 

ولی آنرا متفاوت ببنند.

 

آموخته ام

 

كافی نیست فقط دیگران را ببخشیم ،

 

بلكه گاهی خود را نیز باید ببخشیم .

 

آموخته ام

 

كه فقط چند ثانیه طول می كشد

 

تا زخم های عمیقی در قلب كسانی كه

 

دوستشا ن داریم ،

 

ایجاد كنیم اما سال ها طول می كشد

 

تا آن زخم ها را التیام بخشم .

 

آموخته ام

 

كه دوستان خوب و واقعی ،

 

 

جواهرات گرانبهایی هستند كه به دست آوردن شان

 

سخت و نگه داشتن شان سخت تر است .

 

آموخته ایم

 

كه همه می خواهند روی قله كوه زندگی كنند ،

 

 

اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهند

 

كه

 

در حال بالا رفتن از كوه هستند.

برچسب‌ها:
امیرمحمد پنج شنبه 14 آذر 1392 ادامه مطلب

زندگي نامه سردار شهيدمرتضي جاويدي

 

متولد : 1337

محل تولد : روستاي جليان(فسا)

سال ازدواج : 1360

تعداد فرزندان : دو دختر

آخرين عمليات : کربلاي 5

محل شهادت :شلمچه

شهيد مرتضي جاويدي در تيرماه سال 1337درروستاي جليان فسا

دريک خانواده متدين ومذهبي ديده به جهان گشود و

درحال و هواي صميمي روستا پرورش يافت .

همزمان با تحصيل به کارهاي مختلفي چون دامپروري و کشاورزي

 مشغول گرديد.

تا بدينوسيله علاوه برتأمين هزينه تحصيل به امرار معاش

خانواده کمک نمايد.

وي تحصيلات خود را در سال 1356 با مدرک ديپلم تجربي

با موفقيت به پايان رساند.

شهيد جاويدي که برحسب دستور امام خميني(ره)

مبني بر ترک پادگنها از خدمت سربازي

در رژيم ستم شاهي امتناع ورزيد ،

پس از پيروزي انقلاب با انگيزه اي متعالي به

جمع آفتابي پاسداران پيوست وبه عضويت

اين نهاد مردمي در آمد.

شهيد جاويدي هميشه خود را سرباز ويک بسيجي کوچک مي دانست .

هرگاه از مسئوليت وي درجبهه سوال مي شد

باکمال فروتني جواب مي داد : فقط يک خدمتگزارم و

اينکه سرباز امام زمان هستم و بسيار خوشحالم.

شهيد جاويدي مدتي را در جبهه ي غرب و کردستان

به مبارزه با گروهکهاي مزدور گزراند.

پس از شروع جنگ تحميلي به خوزستان رفت و

عاشقانه در عملياهاي مختلف از جمله :
فتح المبين ،بيت المقدس ،رمضان ، والفجر 1 و 2 و 8 ،

خيبر ،بدر و کربلاي 4 و 5 شرکت کرد و حماسه آفريد.

 شهيد جاويدي مدتها

فرماندهيگردان هميشه پيروز فجر از

"تيپ المهدي (عج ) "را برعهده داشت .

ياران همرزم او هرگز

خاطره رشادتها وحماسه هاي شهيدمرتضي جاويدي را ازياد نخواهندبرد .

پيکر مطهر و نوراني اين سرباز سلهشور به دفعات آماج تير قرارگرفت.

شهيد جاويدي پس از عمليات والفجر 2 به ديدار امام (ره) افتخار يافت

وحضرت امام نيز او را مورد لطف و مهر قرار داده

وپيشاني بلندش را بوسيد.

مرتضي در اين ديدار از امام خواست تا براي شهادتش دعا کند.
 روح سراسر اشتياق شهيد سرانجام در هجده بهمن 65درازدحام زخمو و آتش،

قفس خاکي تن را گشود و عاشقانه بسوي ميعاد گاه ابدي به پرواز در آمد.
عمليات کربلاي 5 يادمان پرواز اين عاشق واصل را در دل خود جاي داده است.

خک شلمچه شقايق زارخون اين شهيد وصدها شهيد گلگون کفني ست

که عاشقانه در آسمان لاجوردي جنوب به پرواز در آمدند.

دست نوشته ي شهيد جاويدي
(( نميدانم من چکار کرده ام که شهيد نميشوم شايدقلبم سياه است. خدارحمت کند حاج مجيد ستوده را،وقتي باهم صحبت ميکرديم مي گفتيم اگر جنگ تمام شود ما زنده باشيم چکار کنيم ؟ واقعاّنمي شود زندگي کرد و به صورت خانواده هاي شهدا نگاه کرد...
واين جاست که ماوجاماندگان از قافله نوربايد بگوييم خوشابه حال آنان که با شهادت رفتنند.))

برچسب‌ها: یاد شهید
امیرمحمد دو شنبه 4 آذر 1392 ادامه مطلب
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد